زندگی

 تعدادبچه

از غضنفر مي پرسن : چند تا بچه داري ؟ 4 تا از انگشتاشو نشون ميده ، ميگه : 3 تا ! مردم تعجب ميكنن ، ميگن : بابا اينا كه 4 تاست ؟ غضنفر انگشت كوچيكشو نشون ميده ، ميگه : اين بچه همسايمونه ، ولي هميشه خونه ماست !  

ساندویچ فروشی 

 

غضنفر بعد از بيست سال از آمريكا برمي گرده ايران و يك ساندويچ فروشي ميزنه . يارو مياد ميگه : قربون دستت ، يك ساندويچ سوسيس بده . غضنفر كه هنوز خوب از حال و هواي غرب درنيومده بود ، مي پرسه : ''تو گو'' بدم ؟ يارو شاكي ميشه ، ميگه : نه مرتيكه ، تو نون بده !



« دهقان فداكار و حسين فهميده » 


غضنفر تو يك شب برف و بوراني داشته از سر زمين برمي گشته خونه ، يهو مي بينه يكجا كوه ريزش كرده ، يك قطار هم داره ازون دور مياد ! خلاصه جنگي لباساشو درمياره و آتيش ميزنه ، ميره اون جلو واميسته . راننده قطاره هم كه آتيشو مي بينه ميزنه رو ترمز و قطار واميسته . همچين كه قطار واستاد ، غضنفر يك نارنجك درمياره ، ميندازه زير قطار ، چهل پنجاه نفر آدم لت و پار ميشن ! خلاصه غضنفر رو ميگيرن ميبيرن بازجويي ، اونجا بازرس بهش ميتوپه كه : نه به اون لباس آتيش زدنت ، نه به اون نارنجك انداختنت ! آخه تو چه مرگت بود ؟! غضنفر ميزنه زير گريه ، ميگه : جناب سروان به خدا من از بچگي اين دهقان فداكار و حسين فهميده رو قاطي مي كردم !







 

نوشته شده در دو شنبه 27 خرداد 1392برچسب:غضنفر,طنز,ساعت 12:26 توسط هانیه| |

یه روز یه زن و مرد ماشینشون تصادف ناجوری میکنه و هر



دو ماشینبه شدت داغون میشه، ولی هر دو نفر سالم میمونن.




و- ببین چیکار کردی خانم! ماشینم داغون شده!




– آه چه جالب، شما یه مرد هستید!




مرد با تعجب میگه:





– بله، چطور مگه؟






– چقدر عجیب! همه چیز داغون شده ولی ما دو نفر کاملاً



سالم هستیم!




– منظورتون چیه؟




– این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینجوری با هم





ملاقات کنیم و آشنا بشیم!




مرد با هیجان زیادی میگه:






– اوه بله، کاملاً موافقم! این حتماً نشونه خوبیه!




زن دوباره نگاهی به ماشین میکنه و میگه:




– یه معجزه دیگه! ماشین من کاملاً داغون شده ولی این بطری



مشروب کاملاً سالمه! این یعنی باید این آشنایی رو



جشن بگیریم!




– بله بله، حتماً همینطوره! کاملاً موافقم!




زن در بطری رو باز میکنه و به طرف مرد تعارف میکنه،



مرد هم بطری



رو تا نصف سر میکشه و برمیگردونه به زن.




ولی زن در بطری رو میبنده و دوباره برمیگردونه به مرد! مرد



با تعجب میگه:




– مگه شما نمینوشین؟




زن با شیطنت خاصی میگه:




– نه عزیزم، فکر کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم !!!!

 

نوشته شده در یک شنبه 26 خرداد 1392برچسب:ضدپسر,داستان های کوتاه,داستان کوتاه ومفید,ساعت 18:53 توسط هانیه| |

غودا چیست؟ کلمه ای که بروسلی وقتی میگفت زورش ۳ برابر میشد 

نوشته شده در شنبه 25 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:4 توسط هانیه| |

به جون مامانم قسم میخورم این پست رو که خوندم واسه همه ی پستانظر بدم 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

خو حالا که خوندی و قسم خوردی نظر بده دیگه 
"طرح زوریه جمع آوری نظر رسانه "

 

نوشته شده در شنبه 25 خرداد 1392برچسب:,ساعت 11:59 توسط هانیه| |

يه دوست چيني داشتم، دور از جون شما زد مريض شد!

واسه عيادتش رفتم بيمارستان!

كنار تختش وايسادم...

دوست چينيم بهم گفت: چينگ چونگ چنگ چوووون...

و جونشو داد به شما، بدبخت!!....

منم براي ترجمه جمله اش پا شدم رفتم چين!!

اونجا از يه مرد چيني معنيشو پرسيدم! اونم بهم گفت:

يني پاتو از رو شيلنگ اكسيژن وردار كصافططططططط....
 

نوشته شده در شنبه 25 خرداد 1392برچسب:,ساعت 11:56 توسط هانیه| |


بینیش انگار شکسته بود و خون زیادی از روی لبها و چانه هایش به روی زمین می ریخت , زخم 

 عمیقی قسمتی از صورتش را پوشانده بود ,اطراف چشمش حسابی ورم کرده وخون آلود بود , به 

 سختی می شد مردمک چشمانش را دید , مرد سعی کرد صورتش را جلوتر ببرد تا بلکه بهتر بتواند 

 مردمک چشمانش را ببیند ,چند لحظه ای خیره شد ,احساس کرد چند نفر از رو برو سنگ پرتاب 

 می کنند و شاید باخنده هم حرفی را تکرار می کردند , بغض گلوی مرد را می فشرد و خواست ت

ا صورتش را نوازش کند , همینطور که دستانش را به طرف صورت زن می برد, پیش گوشش صدایی شنید 

ببخشید ... ببخشید آقا به تابلوها دست نزنید .
 

نوشته شده در شنبه 25 خرداد 1392برچسب:,ساعت 8:54 توسط هانیه| |

عشق یعنی اینکه تو باور کنی

می توانی یک نفر را خر کنی

کذب را هنگام فعل مخ زنی

آنچنان گویی که خود باور کنی

با دروغی جور شد گر امر خیر

راست را هرگز مبادا شرکنی

عشق همچون طایری توخالی است

راست گر در آن رود پنچر کنی

می شود چون موم در دستت اگر

از خودت حرف قلمبه در کنی

می توانی گر چه هستی بی سواد

شعرهای خوشگلی از برکنی

خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر

وصف جام و باده و ساغر کنی

بعد یک مقدار تمرین، کذب محض

می شود جاری چو لب را تر کنی

می شود او عا شق تعریف هات

اندکی لب را اگر ترتر کنی!

نزد اختر چون که بنشینی مباد

وصف چشم و ابرو ی زیور کنی

پیش زیور نیز چون هستی مباد

نقل رنگ گیسوی آذر کنی

روی هم رفته نباید پیش زن

صحبت از معشوقه ای دیگر کنی

از دروغت خار گل میگردد و

می شود تقدیم یک بهتر کنی

گر پسر هستی بیابی دختری

یا اگر هم دختری، شوهر کنی

اینچنین عشقی است عشق پرفروغ

زندگی روی ستون ها ی دروغ
 البته این واسه عشق واقعی ومقدسی که همه ازش حرف می زنن نیست مگه نه؟

نوشته شده در دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:,ساعت 19:43 توسط هانیه| |



 

 

نوشته شده در دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:,ساعت 19:23 توسط هانیه| |

اعتراف میکنم بچه که بودم یه بار با آجر زدم تو سر یکی از بچه های اقوام , 

 تا ببینم دور سرش از اون ستاره ها و پرنده ها می چرخه یا نه!!!!! 


 تازه هی چند بارم پشت سر هم این کار و کردم , چون هر چی می زدم اتفاقی نمی افتاد!!!! 


 


ادامه مطلب
نوشته شده در شنبه 4 خرداد 1392برچسب:اعترافاته یه پسر,آخره طنز,بلندبخند,طنز,اعترافاته یه پسر(طنز),مطالب طنز,طنز1392,مطالب طنز1392 ,ساعت 21:54 توسط هانیه| |


ترول های خنده دار بامزه و دیدنی (58) www.taknaz.ir

نوشته شده در شنبه 4 خرداد 1392برچسب:ترول های باحال,ترول بامزه,ترول باحال,ترول,ساعت 14:21 توسط هانیه| |

لطفاًنظرخودتون ُدرباره ی سحنان این بزرگان اعلام کنین وبگین ازکدوم یکیشون بیشترخوشتون اومدکه

ازاون سخنای بیشتری بزارم

حتماًحتماًحتمنی نظرتونُ بگین

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 19:34 توسط هانیه| |

 

 

S A L I  J O O N

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 19:32 توسط هانیه| |

 

S A L I  J O O N

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 19:30 توسط هانیه| |

 

S A L I  J O O N

 

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 19:29 توسط هانیه| |

 

 

S A L I  J O O N

 

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 19:27 توسط هانیه| |

 

 

S A L I  J O O N

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 19:24 توسط هانیه| |

 

 

S A L I  J O O N

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 19:22 توسط هانیه| |

 

 

S A L I  J O O N

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 19:21 توسط هانیه| |

 

S A L I  J O O N

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:52 توسط هانیه| |

 

S A L I  J O O N

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:47 توسط هانیه| |

 

S A L I  J O O N

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:44 توسط هانیه| |

 

 

S A L I  J O O N

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:بازی زندگی,زندگی,ساعت 18:30 توسط هانیه| |

 

 

S A L I  J O O N

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:28 توسط هانیه| |

 

 

 

S A L I  J O O N

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:10 توسط هانیه| |

 

S A L I  J O O N

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:8 توسط هانیه| |

 

S A L I  J O O N

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:5 توسط هانیه| |

 

 

S A L I  J O O N

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:1 توسط هانیه| |

شب آرامی بود
می روم در ایوان ، تا بپرسم از خود ،
زندگی یعنی چه
مادرم سینی چایی در دست ،
گل لبخندی چید ،  هدیه اش داد به من
خواهرم ، تکه نانی آورد ،
آمد آنجا ، لب پاشویه نشست ،
به هوای خبر از ماهی ها
دست ها کاسه نمود ، چهره ای گرم در آن کاسه بریخت
و به لبخندی تزئینش کرد
هدیه اش داد ، به چشمان پذیرای دلم
پدرم دفتر شعری آورد ،
تکیه بر پشتی داد ، شعر زیبایی خواند ،
و مرا برد ، به آرامش زیبای یقین  
با خودم می گفتم :
زندگی ، راز بزرگی ست که در ما جاری ست
زندگی ، فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رود دنیا ، جاری ست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن ، به همان عریانی ، که به هنگام ورود  آمده ایم
قصه آمدن و رفتن ما تکراری است
عده ای گریه کنان می آیند
عده ای ، گرم تلاطم هایش
عده ای بغض به لب ، قصد خروج
فرق ما ، مدت این آب تنی است
یا که شاید ، روش غوطه وری
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد ، هیچ
زندگی ، باور تبدیل زمان است در اندیشه عمر
زندگی ، جمع طپش های دل است
زندگی ، وزن نگاهی ست  که در خاطره ها می ماند
زندگی ، بازی نافرجامی است  
که تو انبوه کنی ، آنچه نمی باید برد
و فراموش شود ، آنچه که ره توشه ماست
شاید این حسرت بیهوده که در دل داری ،
شعله ی گرمی  امید تو را  خواهد کشت
زندگی ، درک همین اکنون است
زندگی ، شوق رسیدن به همان فردایی ست ، که نخواهد آمد
تو ، نه در دیروزی ، و نه در فردایی
ظرف امروز ، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز ، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با  امید است
زندگی ، بند لطیفی است که بر گردن روح افتاده ست
زندگی ، فرصت همراهی تن با روح است
روح از جنس خدا
و تن ، این مرکب دنیایی از جنس فنا
زندگی ، یاد غریبی ست که در حافظه ی خاک ، به جا می ماند
زندگی ، رخصت یک تجربه است
تا بدانند همه ،
تا تولد باقی ست
می توان گفت خدا امیدش
به رها گشتن انسان ، باقی است
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه ی برگ
زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود
زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر
زندگی ، باور دریاست در اندیشه ی ماهی ، در تنگ
زندگی ، ترجمه ی روشن خاک است ، در آیینه ی عشق
زندگی ، فهم نفهمیدن هاست
زندگی ، سهم تو از این دنیاست
زندگی ، پنجره ای باز به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است ، جهانی  با   ماست ،
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت  با   ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم ،
در نبیندیم به نور
 در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل ، برگیریم
رو به این پنجره با شوق ، سلامی بکنیم
زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است
سهم من ، هر چه که هست
من به اندازه این سهم نمی اندیشم
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندیست
شاید این راز ، همان رمز کنار آمدن و سازش با تقدیر است
زندگی شاید ،
شعر پدرم بود ، که خواند
چای مادر ، که مرا گرم نمود
نان خواهر ، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم
زندگی ، زمزمه ی پاک حیات است ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره ی آمدن و رفتن ماست
لحظه ی آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد ،
قدر این خاطره را دریابم

 

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:زندگی,شعرزندگی,زندگی چیست؟,ساعت 17:19 توسط هانیه| |

اگه پنج تا دونه پاستیل داشته باشم و دوستم دو تاش رو برداره

من میمونم و یه دوست مرده و پنج تا دونه پاستیل

درست حساب کردم عایا!؟ 

 

هوس تخت دونفره کردم. یه تخت دونفرۀ با تشک خوشخواب. همچین بپری روش دست و پاتو بندازی اینور اونور هر جور دلت میخوادبکپی

هان الان با خودت گفتی پ نفر دوم چی!!!؟ نفر دوم خودش پول داره بره واسه خودش یه تخت بگیره هر جور دوست داره تووش بِکَپه…این تخت منه

روانی هم خودتی 
اگه دونفر تو خیابون دعوا کنن:

آمریکاییه یکیشونو میکشه ، آلمانیه فحش میده و میره

سوئیسیه سوا میکنه ، عربه فرار میکنه

ایرانیه هم فیلم میگیره !!! والا 
 

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 15:23 توسط هانیه| |

                                                                                
  

نوشته شده در چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 15:10 توسط هانیه| |

حکایتی بسیار زیبا، باشد که از این داستان پند بگیریم...

روزی دوستی از ملا نصرالدین پرسید : ملا تا به حال بفکر ازدواج افتاده ای؟

ملا در جوابش گفت : بله زمانی که جوان بودم بفکر ازدواج افتادم

دوستش پرسید : خب چی شد؟

ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم ، که بسیار زیبا بود ، ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود

به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیز هوش و دانا ، ولی من ، او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود

ولی آخر به بغداد رفتم : و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همین که خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود. ولی با او هم ازدواج نکردم

دوستش کنجکاوانه پرسید : چرا ؟

ملا گفت : برای اینکه او ، خودش هم دنبال همان چیزی میگشت که ، من می گشتم

هیچ کس کامل نیست

اینگونه نگاه کنیم

مرد را به عقلش ، نه به ثروتش

زن را به وفایش ، نه به جمالش

عاشق را به صبرش ، نه به ادعایش

مال را به برکت اش ، نه به مقدارش

خانه را به آرامشش ، نه به اندازه اش

اتومبیل را به کارائی اش ، نه به مدل اش

غذا را به کیفیت اش ، نه به کمییت اش

درس را به استادش ، نه به سخن اش

دانشمند را به علمش ، نه به مدرکش

مدیر را به عمل کردش ، نه به جایگاهش

نویسنده را به باورهایش ، نه به تعداد کتاب هایش

شخص را به انسانیتش ، نه به ظاهرش

دل را به پاکی اش ، نه به صاحب اش

جسم را به سلامتی اش ، نه به لاغری اش

سخن را به عمق معنایش ، نه به گوینده اش  







نوشته شده در سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:داستان, داستان های ملا, داستان های ملا نصرالدین, داستان های شیرین و پند آموز,ساعت 11:8 توسط هانیه| |

می دونین بزرگترین ضدحال دنیاچیه؟

اینه که باهزاربدبختی وچاپلوسی ازمامانت سیم کامپیوتربگیری که

بیای تووبت ولی وقتی می یای می بینی هرچی بازدیده داشتیش بدون حتایه دونه نظرجدید

بابایعنی اینقدسخته وقتی مطلب می خونی نظربدی تامن برات مطلبای بهتری بزارم؟!


 

نوشته شده در دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:بزرگترین ضدحال,ساعت 20:17 توسط هانیه| |

 

يك : دوستت دارم ، نه به خاطر شخصيت تو ، بلكه به خاطر شخصيتي كه من در هنگام بودن با تو پيدا مي كنم

 

 

 
دو : هيچ كس لياقت اشك هاي تو را ندارد و كسي كه چنين ارزشي دارد باعث اشك ريختن تو نمي شود 

 


سه : اگر كسي تو را آن گونه كه مي خواهي دوست ندارد ، به اين معني نيست كه تو را با تمام وجودش دوست ندارد 

 

 


چهار : دوست واقعي كسي است كه دست هاي تو را بگيرد ولي قلب تو را لمس كند 

 


پنج : بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن است كه د ر كنار او باشي و بداني كه هرگز به او نخواهي رسيد 

 

 


شش : هرگز لبخند را ترك نكن . حتي وقتي ناراحتي . چون هر كس ممكن است عاشق لبخند تو شود 

 


هفت : تو ممكن است در تمام دنيا فقط يك نفر باشي ، ولي براي بعضي افراد تمام دنيا هستي 

 

 


هشت : هرگز وقتت را با كسي كه حاضر نيست وقتش را با تو بگذراند ، نگذران 

 


نه : شايد خدا خواسته است كه ابتدا بسياري افراد نامناسب را بشناسي و سپس شخص مناسب را . به اين ترتيب وقتي او را يافتي بهتر مي تواني شكرگزار باشي 

 

 


ده : به چيزي كه گذشت غم نخور ، به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن 

 


يازده : هميشه افرادي هستند كه تو را مي آزارند . با اين حال همواره به ديگران اعتماد كن و فقط مواظب باش كه به كسي كه تو را آزرده دوباره اعتماد نكني 

 

 


دوازده :خود را به فرد بهتري تبديل كن و مطمئن باش كه خود را مي شناسي قبل از آن كه شخص ديگري را بشناسي و انتظار داشته باشي او تو را بشناسد 


سيزده : زياده از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترين چيزها در زماني اتفاق مي افتد كه انتظارش را نداري!!!
 

نوشته شده در دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 17:50 توسط هانیه| |

مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله‏اش را بسيار دوست ميداشت. دخترک به بيماري سختي مبتلا 

 شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتي‏اش را دوباره به دست بياورد، هرچه پول داشت براي درمان او خرج کرد ولي 

 بيماري جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه اش را بست و گوشه‏گير شد. با هيچکس صحبت نميکرد و سرکار 

 نميرفت. دوستان و آشنايانش خيلي سعي کردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند. شبي پدر روياي 

 عجيبي ديد. ديد که در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان کوچک در جاده‏اي طلائي به‏سوي کاخي مجلل در 

 حرکت هستند. هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز يکي روشن بود. مرد وقتي جلوتر رفت، 

 ديد فرشته‏اي که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگين را در آغوش گرفت و او را نوازش 

 داد، از او پرسيد: دلبندم، چرا غمگيني؟ چرا شمع تو خاموش است؟ دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هروقت شمع من 

 روشن ميشود، اشکهاي تو آنرا خاموش ميکند و هروقت دلتنگ ميشوي، من هم غمگين ميشوم. پدر در حالي که  

 اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پريد. اشکهايش را پاک کرد، ازآن روز را رها کرد و به زندگي عادي خود بازگشت. 

نوشته شده در دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 16:34 توسط هانیه| |

1 -در صورتیکه حرکت نقطه متحرک را تعقیب کنید تنها یک رنگ را می بینید - بنفش!

 

 

 
2

 
- حالا لحظاتی به علامت + که در وسط دایره قرار دارد خیره شوید . نقطه متحرک را پس از لحظاتی به رنگ سبز خواهید دید.

 

 

 
3- حالا زمان بیشتری را بر روی علامت + تمرکز کنید پس از لحظاتی نقاط بنفش آهسته آهسته ناپدید خاهد شد 
 
 

106115_308.gif


نوشته شده در شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 13:12 توسط هانیه| |

رو دسته صندلی نوشته بود وقتی زلزله اومد پشت صندلیو نگا کن
پشتشو نگا کردیم نوشته بود الان نه خره وقتی زلزه اومد !
.
.
.
اومدم یه آدم خیلی خوشتیپ رو بغل کنم
خوردم به آینه!
.
.
.
هر وقت دره این یخچال لامصــب رو باز میکنیم خالیه ها،
حالا اگه بخوایم یه قابلمه کوچیک
تو یخچال جا بدیم
باس یه ساعت پازل حل کنیم با محتویات ، تا بتونیم جاش بدیم ..!
.
.
.
بالاخره فهمیدم چرا اینقد تو عروسیا بهت اصرار میکنن بری برقصی!
چون خودشون جا ندارن بشینن، بر که میگردی هم جا نداری هم میوه
تازه شیرینیاتم خوردن !

.

.

طرف مامانش بهش گفته الهی قربون قد و بالات برم

بعد اومده تو پروفایلش زده Model
.
.
.
.
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﺸﻖ ﯾﻨﯽ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﮐـﺮﺩﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﮐـِﺶ!
.

نوشته شده در جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:خنده دار,مطالب طنز,جوکای جدید,ساعت 19:24 توسط هانیه| |

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به

کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد

.اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد .

در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک

سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا

اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما

.پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس

به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال

چشمش به صفحه مانیتور می افتد:

.گیرنده : همسر عزیزم

موضوع : من رسیدم

.میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر

دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان

رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت .

امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه

 

نوشته شده در جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:ماجرای طنز,داستان طنز,ایمیل اشتباهی(طنز),ساعت 13:50 توسط هانیه| |

jomlat (1)

 

نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 16:47 توسط هانیه| |

jomlat (6)

نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 16:45 توسط هانیه| |

jomlat (8)

نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 16:44 توسط هانیه| |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد


آخرين مطالب
» غضنفر
» داستان کوتاه و مفید
» غوداچیست؟
» نظرزوری
» دوست چینی
» سنگسار
» شعر طنز عشق دروغی Funny love poem
» خداوکیلی چه حسی پیدامی کردی اگه جای پدره بودی.....؟؟؟؟؟؟؟
» اعترافاته یه پسر(طنز)(نخونی کل عمرت برفناست!)
» باباگفتن بچه!
» نظرتون بگین
» بازهم خدااست
» گریه کردن
» چرانمی خواهم عاقل ترشوم؟
» فاصله گرفتن از....
» مسئله ی اصلی
» حقیقت
» ازدواج
» غمناک ترین لحظات زندگی
» دوستان واقعی

Design By : RoozGozar.com